جمعه 6 دی ماه سال 92 ارمیا به آبجی رضوان که بهش زنگ زده بودم گفت میخوام بیام پیش شما و برای همین عصر آبجی رضوان اینا اومدن دنبالش و بردنش بیرون و به ارمیا خیلی خوش گذشته بود طوری که فرداش با یک لحن کاملا مدعیانه میگفت چرا امروز مامان جون اینا نمی آن منو ببرن . این آب نبات هم جزء تنقلاتی هست که دیشب آبجی اینا براش خریدن . برای ارمیا که لواشک درست کرده بودم معمولا هر سری داخل سینی ها میریزم که خشک بشن ولی این سری به پیشنهاد آبجی رضوان روی سفره پهن کردم که زودتر خشک بشه و برای همین ارمیا نمی دونست که رو سفره لواشکه و کاری باهاش نداشت و وقتی به من گفت براش لواشک درست کنم ( البته به جای واژه درست کردن میگه لواشک بپز)و منم گفتم اوناها...